آیت الله حاج شیخ حسن علی اصفهانی (معروف به نخودکی)
- نوشته شده توسط مدیر
- دسته: مفاخر
- بازدید: 2671
حاج شیخ حسن علی اصفهانی معروف به نخودکی
که مدت زیادی را در زفره به ریاضت مشغول بوده و در اواخر عمر به مشهد مقدس هجرت کرد و در روستای نخودک به سر می برد و اکنون در صحن عتیق آستان قدس رضوی آرمیده است
تاریخ ولادت: 1279 هجری قمری
تاریخ وفات :1361 هجری قمری
شرح حال او را در کتابهای
- تاریخ زفره
- گنجینه دانشوران
- مرات الحجه
- تاریخ علمای خراسان
- نشان از بی نشان ها
جستجو نمایید
»»در کتاب نشان از بی نشان ها به کرات از کرامتهای شیخ در روستای زفره سخن به میان آمده است
حکایات شیخ حسنعلی نخودکی در روستای زفره
حکایت شماره یک
در همان روزهایی که آ شیخ به زفره آمده بود جهت ریاضت به من دعایی آموخت و این قضیه گذشت و من دیگر ایشان ندیدم تا اینکه پدرم به مشهد آمد و در آنجا فوت شد.
من چون تنها پسرش بودم نتوانستم بروم. آنوقتها هم با کاروان باید مشهد میرفتیم، گوسفندهای زیادی داشتم میترسیدم بروم.
از این قضیه چند سالی گذشت یکمرتبه دوستان به مشهد رفتند و برگشتند، گفتند: ((آقای شیخ حسن علی)) فرمودند: زیارت ((امام رضا)) که نیامدی، آیا نمیآیی قبر پدرت را زیارت کنی که کجا دفن
شده؟
من خیلی ناراحت شدم سال بعد با کاروانی که به مشهد میرفت به مشهد آمدم. وقتیکه نزدیک قدم گاه رسیدیم آمدیم پایین وضو بگیریم دو رکعت نماز بخوانیم، همینکه لباسم را درآوردم و وضو بگیرم
باران گرفت و لباسهای مرا خیس کرد.
من وضو گرفتم و نماز خواندم و کُتَم را پوشیدم متوجّه شدم که سرما خوردم و تب و لرز مرا گرفت. آمدم مشهد سه روز از توی خانه نتوانستم بیرون بیایم. به دوستان گفتم مرا به حرم ببرید.
من را توی حرم آوردند و آنقدر تب و لرز و ناراحتی داشتم که نتوانستم طاقت بیاورم، رفقایم فقط مرا کناری گذاشتند و مشغول زیارت شدند و من، قدرت اینکه زیارت کنم نداشتم، همینطور افتاده بودم.
به دوستان گفتم میگویند ((آقای شیخ حسنعلی)) اینجا هستند، بروید از این خادمها خانهشان را بپرسید این خادمها میدانند خانهاش کجاست. سؤال کردند و آدرس خانه را گرفتند
و گفتم مرا هر طوری هست منزل ایشان ببرید. من هم دو تا عبا و شال بسته بودم و از بس ناراحت بودم دستهای مرا گرفتند و در خانه مرحوم ((حاج حسنعلی)) آوردند، وقتیکه به درِ خانه رسیدیم،
دیدیم مردم دستهدسته میروند و میآیند، خیلی شلوغ است ما هم سلام کردیم و رفتیم دَم در اتاق نشستیم.
جواب سلام ما را داد، همینطور که نشسته بودیم مردم هِی میرفتند حوائجشان را میگفتند و بیماریشان را میگفتند و ایشان هم با ذکری که داشتند به هر کس ۳ تا انجیر میداد
و میفرمودند: که بهتر میشوی و شفا پیدا میکنی.
نوبت من رسید سلام کردم و گفتم آقا مرا نمیشناسید؟!
تا این را گفتم ناراحت شدند و فرمودند: من تو را نمیشناسم پیغام من به شما نرسید؟ گفتم: شما نمیخواهید ((امام رضا)) را زیارت کنید، قبر پدرتان را هم نمیخواهید ببینید؟
من خیلی شرمنده شدم، فرمودند: من به تو هُوَ الفتاح العلیم را نیاموختم؟ گفتم: آقا معذرت میخواهم، بله پیغام شما به من رسید.
اما از بس سرفه میکردم و عرق مرا گرفته بود نمیتوانستم صحبت کنم فرمودند: چیه؟ گفتم: سخت مریضم یک چند روزی است آمدهام و میخواستم زودتر خدمت شما برسم نتوانستم، زیارت ((امام رضا
علیهالسلام)) هم نتوانستم بروم.
سه تا انجیر برداشتند و ((قل هو الله)) خواندند و فوت کردند و به من دادند و فرمودند: یکیاش را بگذار دهانت ویکیاش را فردا بخور و یکی را نگهدار برای مواقعی که بیمار میشوی.
همینکه این انجیر را خوردم دیدم خیلی گرمم شد، عبا را درآوردم اینیکی و اون یکی خیلی گرمم شد تا آمدم از در بیرون بروم دیگه کاملاً حالم خوب شد.
و از آن روزبه بعد هر وقت سخت مریض میشدم یکذره از آن انجیر را میکندم و توی دهانم میگذاشتم، فوراً ناراحتیم برطرف میشد و تا مدتها من انجیر را داشتم
و من الان عمرم را بهواسطه این مرد دارم، چون آ شیخ دعا کرد که خدا به من عمر طولانی بدهد والان ۱۰ ۲۰ تا نوه بیشتر دارم.
داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده
حکایت شماره دو
در حکایت ۱۰ کتاب نشان بینشانها آمده است
بهاتفاق حاج شیخ حسن نخودکی از
زفره به سمت اصفهان میآمدیم و من
بزغالهای به دوش داشتم حیوانک با
دیدن گلههای گوسفند درراه به هیجان
میآمد و دست پا میزد و فریاد میکشید و موجب زحمت من میشد
حاج شیخ حسن نخودکی فرمودند چرا عقب ماندهای؟ عرض کردم این حیوان اذیتم میکند
فرمود بزغاله را نزد من بیاور
چون پیشان بردم چیزی در گوش آن حیوان گفت و فرمودند رهایش کنید
از آن پس قریب هفت فرسنگ راه مانده را بدون دردسر تا شهر عقب ما آمد و دیگر به اطراف و گوسفندان توجه نکرد
حکایت شماره سه
دران زمان ((آقای جلالی)) پیرمردی ۱۲۰ ساله بوده که میگفت
((آقای شیخ حسن علی نخودکی)) یک برادری داشت که به او ((ملاحسین)) میگفتیم. ایشان در ((زفره)) چوب و قند و نفت و چای و اینها میفروخت و در قدیم یکی از کاسبهای متدین بود.
میگفت: یک روز بچه بودم، تقریباً ۱۰ ساله بودم، یکمرتبه دیدم سروصدا میآید و گفتند: که مار ((ملاحسین)) را زده است و میخواهد فوت کند.
پدرم چون کدخدای معروف محل بود، (مرحوم جلالی) دوید آمد، دید یک مار از زیر چوبهای انباری مغازه بیرون آمده و پای برادر شیخ حسنعلی را زده.
پدرم به یکی از کارگرها گفت: بروید یک گوسفند بِکُشید و غذا کنید، حالا که دفنش میکنیم مردم بر میگردند غذا بخورند.
یک عده رفتند برای ((ملاحسین)) قبر بکنند، ما هم نگاه میکردیم که این چطور فوت میکند. یکمرتبه شنیدیم که گفتند:
حاج شیخ آمد.
حاج شیخ آمد.
من دید، بله حاج شیخ آمد و مردم خیلی خوشحال شدند.
حاج شیخ تا رسیدند، پرسیدند که برادرم در چه حالی است؟
گفتند: آقا برادر شما در حال جان دادن است. بالای سر برادرش آمد و فرمود: چی شده؟
گفت: مار مرا زده. فرمودند: کجای پایت را. او نشان داد.
با قلم تراش که توی جیبش بود، در آورد و یک خَشی روی پای برادرش زد و بعد پشت قلم تراش را گذاشت پشت رگ گردنش و فشار داد و همین طور دست کشید تا به آن زخم رسید،
یک قدری آب زرد از این پا بیرون زد؛ و با آب دهانش تر کرد و به ماهیچه پایی که مار زده بود مالید و فرمود: بلند شو خوب شدی.
بعد فرمودند: من اصفهان آمده بودم، دیدم که مار تو را زد از اصفهان تا آنجا ۱۵ فرسخ است من گفتم: صله رحم باید بکنم و تو هم هنوز عمرت به دنیا هست
و این مار تو را زد ناراحت شدم آمدم که تو را نجات دهم.
برادر حاج شیخ خیلی خوشحال شد و بلند شد نشست. آقا فرمودند: مار کجا بود؟ گفت: که از این انباری آمد. به مردم فرمود: چوبها را بریزید این طرف، چوبها را ریختند این طرف، یک سوراخ مار پیدا شد.
فرمودند: این سوراخ مار است، بعد عصایش را زد به سوراخ و فرمود:
بیا بیرون، ما هم ایستاده بودیم و نگاه میکردیم دیدیم سر مار بیرون آمد.
فرمودند: کارت ندارم بیا بیرون، این مار تا وسط مغازه آمد، آقا به دم مار زدند و فرمودند: چرا این را زدی برو اینجا دیگه پیدایت نشود. مار میخواست برود، اماترسیده بود، چون مردم ایستاده بودند.
فرمودند: بروید کنار، مردم رفتند کنار، مار شروع کرد همین طور پرت شدن و خودش را حرکت دادن
میگفت: ما دنبال مار تا قبرستان آمدیم این زبان بسته توی قبرستان توی سوراخی رفت و آنجا ناپدید شد.
پدرم به آقا اصرار کرد که برویم منزل ما ناهار، چون ما گوسفندی کشتیم و ناهاری درست کردهایم که اگر برادرتان فوت بکند مردم غذایی بخورند.
آقا فرمودند: نه من باید بروم. الان مردم در مشهد منتظر هستند و باید بروم، یک چای خورد و یک ساعتی نشست و با ما صحبت کرد و من بچه بودم روی زانویش نشستم؛
و دست آقا را بوسیدم و یک وقت دیدم آمد توی بیابان و ناگهان ناپدید شد.
با تشکر از آقای رسول قادری جهت حکایات آقای نخودکی
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد
نظر خود را اضافه کنید.