امروز سه شنبه, 08 فروردين 1402 - Tue 03 28 2023

منو

مصاحبه با خانم معصومه ذاكرى زفره ای،مادر شهید و جانباز

خانم معصومه ذاكرى زفره ایمصاحبه ای با حاجیه‌ خانم معصومه ذاکری زفره ای مادر شهیدان محسن و محمود و جانبازان عزیز ، غلامحسین و جابر قادری زفره ای

 

این مصاحبه قبل از وفات ایشان گرفته شده است و این مادر فداکار در تاریخ 9 خرداد 1394  دعوت حق را لبیک گفته و به دیدار فرزندان شهیدش شتافت.



حاجیه‌خانم معصومه ذاکری، مادر مکرمهٔ شهیدان «محسن و محمود ، جانباز ۴۵ درصد غلامحسین و جانباز ۵۰ درصد» جابر قادری با قدی خمیده به استقبالمان می‌آید.

آرام‌آرام و چهره‌ای خندان. گشاده‌روست، حرف که می‌زند، به پهنای صورت می‌خندید. پیشانی و گوشه چشم‌هایش را چروک‌های ریزی پوشانده که مهرش را بیشتر بر دل می‌نشاند و آرامش ذاتی‌اش را به مخاطب انتقال می‌دهد.

هفتادوهفت سال قبل در روستای زفره به دنیا آمد و مادرش ربابه سادات مرتضی از سادات برزان اصفهان بود که سواد قرآنی داشت. از نسل امام سجاد. خودش می‌گوید: آیت‌الله سید حسین برزانی جد ما بوده‌اند و پدربزرگم سید الله «از مبلغین معروف» زفره بودند که نسل مرتضی‌ها از ایشان نشأت گرفته است.

خدمات بسیاری را در این روستا ارائه داده‌اند و صاحب کرامات بوده‌اند. قدیمی‌های روستا می‌گفتند: یک بار بیماری به دام‌های روستا افتاده بود، خاک قبر پدربزرگ مرا می‌آورند و روی گوسفندان می‌ریزند و بیماری از بین می‌رود. ایشان نقش زیادی در آگاه کردن مردم داشتند. چه از نظر اجتماعی و چه از نظر دینی و مذهبی. «پدر حاجیه معصومه» محمد حسین نیز مرد روحانی‌ای بود که در محافل و مجالس روضه می‌خواند.

به روستاهای اطراف می‌رفت و برای آموزش و تبلیغ دین، از پای نمی‌نشست. وی برای گذران زندگی در باغ خود درختان سیب، گلابی، توت و بادام کاشته بود و باغداری می‌کرد.

رابطه خوبی با همسرش رباب سادات داشت و حاصل زندگی مشترکشان شش فرزند، پنج دختر و یک پسر بود. معصومه چهارمین فرزند آنها بود که به کارهای خانه و باغ نیز رسیدگی می‌کرد. - ما فقط یک برادر داشتیم. به همین خاطر باید نقش پسر را در خانه ایفا می‌کردیم. فصل میوه که می‌شد، برای چیدن محصولات بعد از نماز صبح راه می‌افتادیم. باغ ما از خانه‌مان دور بود. مجبور بودیم زود راه بیفتیم که به گرما و آفتاب برنخوریم و اذیت نشویم. گوسفندهایمان را هم می‌بردیم. تنگ گلی داشتیم که آن را پر از آب می‌کردیم و می‌گذاشتیم روی شانه‌مان و راه می‌افتادیم. وقتی هم می‌رسیدیم، یک ریز کار می‌کردیم. گاهی هنوز هوا تاریک بود که توت می‌چیدیم و حتی سنگ و کلوخ‌ها را هم برمی‌داشتیم و تو خانه آنها را جدا می‌کردیم. گوسفندها هم می‌چریدند. علف هم می‌آوردیم که عصر گوسفندها بخورند. زندگی ساده و خوبی داشتیم. از هر چیزی به نحو عالی استفاده می‌کردیم. پشم گوسفندها را پدرم می‌چید. آن‌ها را به صورت نخ درمی‌آورد و ما با چیر دوک آن‌ها را تاب می‌دادیم. گیوه می‌بافتیم. پارچه‌های ضخیم و محکم را باریک می‌بریدیم و کنار هم می‌گذاشتیم و آنها را فشرده می‌کردیم. قالب به آنها می‌دادیم و یک تخته درست می‌کردیم. روی این قالب‌ها را گیوه می‌بافتیم و پدرم می‌فروخت.

معصومه تعریف می‌کند که نوع دیگر گیوه از چرم بود؛ که کف آن از لاستیک اتومبیل بوده و مخصوص چوپان‌هایی بود که با آن به صحرا و بیابان می‌رفتند. او از روزهایی یاد می‌کند که محمد حسین گندم را از صحرا می‌چید و به خانه می‌آورد. همسرش با پنج دختر و یک پسر، محصول را الک می‌کردند و تو گونی می‌ریختند. گونی بر دوش، به آسیاب می‌رفتند تا آن را آرد کنند.

آن موقع، صاحبان آسیاب‌ها خیلی دستمزد برمی‌داشتند. یادم هست که یک پنجم یا یک ششم آرد را به جای دستمزد برمی‌داشتند که خیلی زیاد می‌شد. به همین خاطر بود که گاهی اگر محصول کمی برداشت کرده بودیم، آن را با هاون یا دستاس تو خانه‌مان، آسیاب می‌کردیم. از آن نان، کاچی، قیمه‌ریزه، کوفته و... درست می‌کردیم. چون نمی‌توانستیم خوب آن را آرد کنیم، گندهایی که ریز می‌شد به آن بلغور می‌گفتند. ربابه سادات هر صبح زمستان جو را می‌کوبید، خیس می‌کرد و پوستش را می‌گرفت و آش جو می‌پخت. ظهرها کاچی، بلغور گندم و ذرت سفید درست می‌کرد. گوسفندانی را که سرتاسر سال نگه می‌داشتند، از شیر و پوست و گوشتشان استفاده می‌کردند. پاییز و زمستان از گوشت گوسفندها می‌خوردند و تابستان‌ها، نان و توت و کشک و کله‌جوش غذای معمولی آنها بود.

حاجیه معصومه شانزده ساله بود که عمویش ملقب به مرشد برای دیدن دوستی به کارخانه صابون سازی رفت. - آن جا شوهرم را دیده بود. مردی آرام، بی‌ادعا و مهربان. با او گرم گرفته و دانسته بود که هنوز ازدواج نکرده است. گفته بود: می‌خواهی زن بگیری؟ ایشان که بیست و هفت ساله بود و با خانواده‌اش زندگی می‌کرد. هیچ نگفته و مرشد به او مژده داده بود که دختر خوبی برایش سراغ دارد. وقتی حاج‌آقا آمد خواستگاری، پدرم از ادب و اخلاق او فهمید که می‌تواند زندگی خوبی را برایم فراهم کند و قبول کرد.  سید عبدالله دایی معصومه که مردی تحصیل کرده و عالم بود، در زفره دفترخانه‌ای باز کرده و امور ازدواجش را به ثبت می‌رساند. آن روز دایی صیغه عقد را جاری کرد و یک قطعه باغ را مهریه خواهر زاده‌اش قرار داد.

معصومه یک سال در عقد حاج‌آقا قادری بود. همدیگر را نمی‌دیدند، اما سال بعد طی مراسم ساده‌ای ازدواج کرد. اساس زندگی آن دوران نه بر پایه جشن و هزینه‌های گزاف بود و نه به جهیزیه فراوان و نه مهریه سنگین. یکپارچه مهر و گذشت و عطوفت بود که بر زندگی حکم می‌راند و زن و مرد را به یکدیگر نزدیک می‌کرد. معصومه با یک دیگ، دو کاسه مسی و یک دست رختخواب به خانه مردش رفت؛ اما گرمای عشق در اتاق کوچک آنها چنان بود که به هر دو قوت می‌بخشید تا برای ساختن زندگی، تلاش کنند. - مردم دست و دلباز بود. هر چه درمی‌آورد، خرج می‌کرد. به فقرا هم کمک می‌رساند. اصلاً» نه «تو دهانش نبود. هر کس کاری می‌خواست با سر می‌دوید و انجام می‌داد. نماز شبش ترک نمی‌شد. بعدها این عادتش به پسرهایم هم منتقل شد. مادر یک حیاط چهار اتاقه، خانه داشتیم که تو هر اتاق، یک خانواده زندگی می‌کردند و اتاقمان خیلی کوچک بود. تو روستا یک دزدی بود که هیچ کس حریفش نمی‌شد. جالب‌تر این که از قبل اعلام می‌کرد این بار نوبت خانه کیست. گفته بود به منزل مشهدی قادری خواهد آمد. شوهرم برای بره کوچکمان که همه دارایی ما بود، تو اتاق جا درست کرد و یک در گذاشت که طرف ما نیاید. شب و روز، بره گوشه اتاق بود.» حاجیه معصومه «از یادآوری آن روزها قدری سکوت می‌کند و آه می‌کشد. - خیلی سخت بود که تو یک اتاق کوچک، یک بره هم نگه داریم، ولی برای این که دزد آن را نبره، ناچار بودیم. یک تنور گوشه حیاط داشتیم که نوبتی تو آن نان می‌پختیم. شوهرم از باغ هیزم می‌آورد. آن را می‌سوزاندیم و نان می‌پختیم، برای یک هفته. دو جور نان درست می‌کردم. یک سری را نرم که مصرف روزانه بود یک سری خشک که می‌گذاشتم تو ظرف مسی و نگهداری می‌کردم برای غذا یا نگهداری طولانی مدت.» معصومه «یک سال پس از ازدواج صاحب پسری به اسم» عبدالجواد «شد. خانوادهٔ پدری به کربلا رفته بودند. او نیز با همسرش صحبت کرد و هر سه عازم عراق شدند.

عبدالجواد سه ساله بود که» غلام‌حسین به دنیا آمد، در جوار حرم امام حسین (ع.) - پدرم یک اتاق کرایه کرده بود، در بازار قبله «که همه‌مان آن جا بودیم. پدرم در مقبرهٔ» سید العراقی «قرآن می‌خواند. به سؤالات شرعی زائران پاسخ می‌داد. استخاره می‌کرد و از این طریق، اموراتش را می‌گذراند. شوهرم هم نانوایی داشت و هم کبابی باز کرده بود. مرد زرنگی بود. از پا نمی‌نشست. هر وقت می‌دیدی، مشغول به کاری بود. غروب‌ها به نخلستان می‌رفت و آن جا هم کار می‌کرد. معصومه و همسرش یک سال در عراق بودند و با دو فرزند به ایران بازگشتند. مرد که از کارخانه صابون‌پزی بیرون آمده بود. دوباره برای کار عازم کربلا شد و این بار معصومه ماند. فرزند سومش محمد را به دنیا آورد. همسرش پیش از آن که یک سال از سفرش بگذرد، به وطن بازگشت. تاب دوری نداشت. محمود نیز پا به عرصه وجود نهاد. او شش ماهه بود که به شدت بیمار شد. پزشک زفره از او قطع امید کرده بود؛ اما پدر برای او استخاره کرد و دانست که با تزریق دارویی که دکتر تردید در تزریق آن داشت، حال محمود بهبود خواهد یافت.» محمد حسن «که خانه‌اش در اختیار دکتر بود، پوزخند زد. - می‌خواهی با این آمپول، جادو کنی و بچهٔ مرده‌ات را زنده کنی؟ با این حال معصومه به خدا توکل کرد. آمپول را تزریق کردند و ساعتی بعد، محمود از مرگ حتمی نجات یافته و دوباره تنفسش به حال عادی برگشته بود. مرد شناسنامه‌اش را در کربلا گم کرده بود و محمود شناسنامه نداشت. وقت مدرسه رفتن او، پسر را که هیچ کارت شناسایی نداشت، ثبت‌نام نکردند. او نیز شبانه شروع کرد به درس خواندن. غلامحسین، جابر، محسن، مهدی و حسن نیز متولد شدند و پدر که به حق، مردی زحمتکش بود، اندک اندک کار کرد و خانه‌ای را که در آن ساکن بودند، سهم همه را خرید و صاحب‌خانه شد.»

عبدالجواد که به علوم دینی علاقه داشت، در حوزه علمیه مشغول به تحصیل شده بود. خبر رسید او را دستگیر کرده‌اند. دل تو دل معصومه نبود. وقتی برگشت توضیح داد که عکس امام خمینی را لای کتابش پیدا کرده‌اند. چند روزی توسط ساواک دستگیر و بازجویی شده و طبق تعهد کتبی آزادش کرده‌اند. رفتار او تأثیر شگرفی بر محمود، غلامحسین و جابر داشت و محسن از محمود الگو می‌گرفت، در هر کاری محمود را مراد خود می‌دید.

بعد از غائله کردستان، عبدالجواد راهی جبهه شد. برای تبلیغات، هر از گاهی به منطقه می‌رفت. غلامحسین که به عضویت سپاه درآمده بود، نیز به جبهه رفت. شده بود مسئول ستاد تیپ ۹۱ بقیةالله. جابر که رفت، محمود هم اعلام کرد که ماندنی نیست. عضو سپاه شد و رفت جبهه غرب. معصومه هم که از اساس خود و فرزندانش را خادم امام حسین (ع (می‌دانست و جنگ تحمیلی را هم در ادامه همان جنگ و مبارزه با ظلم هیچ نمی‌گفت، اما در دلش غوعایی بود. چهار پسرش در جبهه بودند و قلبش برای هر پنج نفرشان می‌تپید. هر بار صدای در را که می‌شنید، انتظار خبر مجروحیت، شهادت یا اسارت یکی‌شان، رنجی صد ساله را به جان نحیفش می‌ریخت. سال ۶۲ جابر در عملیات والفجر مسئول دسته گردان تخریب بود. او در عملیات رمضان - شلمچه - نیروی پیاده لشکر نجف بود که با ترکش خمپاره، مجروح و در بیمارستان امین اصفهان بستری شد. پس از بهبودی نسبی، این بار به لشکر امام حسین برگشت. در والفجر ۱ و محرم شرکت کرد. در والفجر ۴ از ناحیه دو پا هدف گلوله قرار گرفت. دچار موج گرفتگی شد و به اسارت درآمد. خانواده سه ماه از او بی‌خبر بودند و بعد خبر اسارت او رسید.

پس از او غلامحسین مجروح شد. همگی عازم مشهد شدند. مادر از محمود خواست تا نیتش را بخواهد و محمود که برای اولین‌بار به پابوس امام رضا رفته بود، سلامتی امام خمینی ره، ظهور امام زمان  عج و شهادت خود را خواست. پس از آن به کردستان رفت و هفده روز بعد در هفدهمین روز فروردین سال ۱۳۶۳ به شهادت رسید. محسن که درسش را رها کرده و به منطقه رفت، جای خالی جابر را که اسیر شده و محمود شهیدش را پر می‌کرد، می‌دید که غلامحسین با وجود جراحات عمیقش، هنوز در جبهه حضور دارد.

او در عملیات کربلای ۴ و در روز پنجم دی ماه سال ۱۳۶۵ توی قایق بود که مورد هدف گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید. غلامحسین تا پایان جنگ در جبهه بود و برادرش جابر «بیست و هفتم مرداد ۶۹ آزاد شد و در میان سیل عظیمی از هموطنان که به استقبال او و دیگر آزادگان آمده بودند. به منزل پدری بازگشت.

معصومه می‌گوید: شوهرم دو سال قبل بر اثر سرطان معده از دنیا رفته است. او مرد خوبی بود و با رفتارش، الگویی عالی برای بچه‌هایش بود. فرزندان خوبی را تربیت کرد.

 

این مصاحبه مربوط به قبل از فوت ایشان می باشد

پایان - مسعود قادری زفره ای

 

منبع :  موسسه فرهنگی و هنری نور راسخون

 

نظر خود را اضافه کنید.

0
  • هیچ نظری یافت نشد

افتخارات سایت روستای زفره

iranwebfestival    rasaneh

عضویت در خبرنامه

مجوز استفاده از قالب مذهبی قدر براي اين دامنه داده نشده , برای دریافت مجوز قالب بر روی لینک ، ( درخواست مجوز ) کلیک کنید